نیمی برای من ، نیمی برای تو

اینگونه زندگی کنیم: شاد ولی دلسوز ساده ولی زیبا مصمم ولی آرام مهربان ولی جدی زیرک ولی صادق عاشق ولی عاقل

نیمی برای من ، نیمی برای تو

اینگونه زندگی کنیم: شاد ولی دلسوز ساده ولی زیبا مصمم ولی آرام مهربان ولی جدی زیرک ولی صادق عاشق ولی عاقل


اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد ﻗﻄﻌﺎً می میرد
ﭼﻪ در درﯾﺎ، ﭼﻪ در رؤﯾﺎ، چه در دروغ، ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ
چه در خوشی، چه در قدرت، چه در جهل، چه در انکار
چه در حسد، چه در بخل، چه در کینه، چه در انتقام
مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ!
انسان بودن، خود به تنهایی یک دین خاص است که پیروان چندانی ندارد…
 
===

ﺍﮔﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺁﺏ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻔﺘﺪ، ﻫﯿﭻ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻤﯽ
ﻣﺎﻧﺪ ...
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ...
ﭘﺲ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺭﺧﺸﻴﺪ ....
ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ، ﺭﻗﻢ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ، ﺑﻠﮑﻪ
ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ....
ﺍﻫﺪﺍﻓﺘﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ !
===

قهوه خوشمزه است خوشمزگی اش به همان تلخ بودنش ست وقتى میخوریم تلخی اش را تحویل نمیگیریم اما می گوییم چسبید زندگی هم روزهای تلخش بد نیست مث قهوه می ماند تلخ است اما لذت بخش.... تلخی هایش را تحویل نگیر. بخند و بگو عجب طعمی!!!!
===

دل به دریا بزن

انسان نباید دلبسته ی مردم باشد. به این دلیل که بسیاری از دلبستگی ها برای ما به صورت سد راه و مانعی برای رفتن به سوی خدا عمل میکنند. با زن یا شوهر و فرزند و دوستان تان باشید اما بیاد داشته باشید که ما همه اینجا بیگانگانی هستیم که برحسب تصادف درکنار هم قرار گرفته ایم ، ما مسافریم ، ما در یک راه با هم آشنا شده ایم. برای چند روز ، کم یا بیش با همدیگر هستیم و برای این درکنار هم بودن شادی می کنیم. اما دیر یا زود ، راه ها جدا می شود ، همسر می میرد و به راه خودش می رود و شما هرگز نخواهید دانست که او کجا رفت. یا اینکه عاشق کس دیگری می شود و راهتان جدا خواهد شد ، یا شما عاشق کس دیگری می شوید و .....

ما در این راه تنها چند روز با هم هستیم. درکنار هم بودن ما کاملا تصادفی است. این درکنار هم بودن همیشگی نیست. با مردم باشید ، عاشقانه با مردم باشید ، مهربانانه با مردم باشید ، اما دلبسته ی آنها نشوید - چرا که این دلبستگی به شما اجازه نخواهد داد که با آزادی کامل از آنها دور شوید.
 


--------------------

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.